لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 12
ما خدا را از روی موجوداتی که از او صادر میشود میشناسیم و شناخت ما نسبت به همین موجودات صادره از او، استوار از شناختی است که نسبت به ذات واجب داریم. همه چیز از خدا صادر میشود، و علم او عبارت از قدرت عظیم اوست و چون او دربارهی ذات خویش تعقل میکند عالم از او صادر میگردد. و علت هستی همهی اشیأ تنها ارادهی آفریدگار توانا نیست، بلکه علت همهی این امور علم اوست به صدور آنچه از او واجب میآید. صور و مثل(1)(امپدوکلس ودموکریتوس هردو به این امرتوجه کرده بودندکه گرچه درجهان طبیعی همه چیز «روان»است،حتماً «چیزی»هم وجودداردکه هیچ وقت تغییرنمی کند{«چهاراصل» یا «اتمها»}.افلاطون این قضیه را پذیرفت-اما به شیوه ای کاملاً متفاوت.افلاطون عقیده داشت که هرچیزملموس درطبیعت «روان»است.پس «جوهر»ی وجودندارد که تجزیه نشود.تمامی چیزهای« جهان مادی»از ماده ای ساخته شده است که دراثرزمان سایش و فرسایش می یابد،ولی چیزهایی که از «قالب»یا «صورت»بی زمان ساخته شده اند جاودانه و تغییرناپذیرند.چرا اسبهاهمه یکساندد؟شاید هم بگویید اصلا یکسان نیستند.ولی یک چیزی هست که اسبهاهمه مشترک دارند،چیزی که ماراقادرمی سازد آنهارا اسب بدانیم.یک اسب خاص طبعاً«متغیر»است.ممکن است پیرولنگ باشد،مریض شودوبمیرد.ولی «صورت»اسب جاودان و تغییرناپذیراست.بدین قرار،درنظرافلاطون ،چیزی که جاودانی و تغییرناپذیراست جوهر مادی اولیه ی مورد اشاره ی امپدوکلس و دموکریتوس نیست .مفهوم موردنظرافلاطون الگوهای جاودانه و تغییرناپذیراست ، الگوهایی ذاتاً معنوی و مجرد، که تمام چیزهاازروی آنهاساخته شده اند.بگذاراین جوری بگویم:فیلسوفان پیش از سقراط برای تغییرات طبیعت توضیحی نسبتاً خوب داده بودند،بدون آن که واقعاً قائل به «تغییر»باشند.به نظر آنها ،درمیان دایره ی طبیعت عناصری بسیار بسیار کوچک،جاودانه و تغییرناپذیر، وجوددارد که تجزیه ناپذیراست .تااینجا درست!اما آنها توضیح معقولی نداشتند که این «عناصربسیار بسیار کوچک»که زمانی ،مثلاً،قطعات سازنده ی یک اسب بودند چگونه ناگهان چهارصد یاپانصدسال بعدمی توانند درهم بیامیزندوخودرابه شکل اسب کاملاً تازه ای درآوردند.یا به همین منوال، به شکل فیل یا سوسمار درآیند.نکته ی موردتوجه افلاطون این بودکه چرااتمهای دموکریتوس هیچوقت به شکل یک «فیلمار»یا یک«سوسفیل»درنمی آیند!وهمین بودکه اندیشه های فلسفی افلاطون رابرانگیخت.افلاطون درشگفت شدچگونه همه ی پدیده های طبیعی چنان شبیه هم اند،ونتیجه گرفت علت امربایداین باشدکه در«ورای»هرچیز پیرامون ما شماری معدودصورت یا الگوست.افلاطون این صورتها رامثال خواند. درپشت هراسب،هرخوک ،هرانسان،«اسب مثالی»،«خوک مثالی» و «انسان مثالی ِ» بی مثالی است. {درست مانند نان شیرینی پزی، که می تواند آدمکهای نان قندی،اسبهای نان قندی،وخوکهای نان قندی درست کند.چون شیرینی فروشهای معتبر قالبهای متعددی دارند.ولی برای هرنوع نان قندی بیش از یک قالب لازم نیست.}افلاطون به این نتیجه رسید که درورای «جهان مادی »باید حقیقتی نهان باشد.این حقیقت را عالم مثال خواند،دراین عالم ،درپشت هرپدیده ی طبیعت، «الگو» یی جاودانی و تغییرناپذیر وجوددارد.این پندارشگرف نظریه ی مثل افلاطون نامیده شده است.افلاطون عقیده داشت حقیقت به دوبخش تقسیم شده است :
یک بخش جهان محسوسات است، که شناخت ما از آن از راه کاربرد حواس پنجگانه (ناقص یا تقریبی ) است و بنابراین نمی تواند چیزی جز ناقص یاتقریبی باشد.دراین جهان حسی «همه چیز روان است» وهیچ چیز ثابت و دائمی نیست.درجهان محسوسات هیچ چیز هستی ندارد،چیزهامی آیندو می روند.
بخش دیگر عالم مثال است، که نسبت بدان با کاربرد عقل می توان شناخت حقیقی داشت .عالم مثال را نمی توان با حواس ادراک کرد،اما مثالها «یاصورتها»جاودانی و تغییرناپذیرند.)(2) از ازل نزدخداست.و از روز ازل مثال او که «وجودثانی» یا «عقل اول»(3)(عقل اول = آنچه که نخستین بار ازذات حق صادرشده{باصطلاح فلسفه ی مشاء}؛ نوراول،نوراقرب{باصطلاح فلسفه ی اشراق})(4)نامیده میشود فیضان مییابد، و همین «عقل اول» محرک «فلک اکبر» است. پس از این عقل، عقول افلاک هشتگانه میآیند، که به ترتیب یکی از دیگری صادر میشوند، و هر یک از آنها نوعی جداگانه است. و این عقول که اجرام سماوی از آنها صادر میگردد، عبارت از مرتبهی «وجود ثانیه» یا «عقل اول» است که فارابی آنها را با فرشتگان آسمان یکی میداند. در مرتبهی سوم «عقل فعال»(5)(عقل فعال =عقل دهم، عقل فیاض،روح القدس{باصطلاح شرع})(6)در انسان پیدا میشود، که او را «روح القدس» نیز گویند، و اوست که عالم بالا را به جهان پایین مربوط میکند. در مرتبهی چهارم نفس قرار دارد هر یگ از عقل و نفس پیوسته در یک حالت نمیماند، بلکه به تکثر افراد انسان زیاد میشود(7).
پاورقی :
تا جایی که این حقیر اطلاع داره دراصطلاح علما از ملائک تعبیربه عقول می شه.که علما برای اونها مراتب وجودی قائلند اعم از طولی و عرضی و... .ولی نتونستم منبعی که این اطلاعات در اون گنجانده شده باشه پیداکنم تا بتونم این گفته ی خودمو به اون منبع ارجاع
تحقیق درباره عقل از نظر فارابی