سورنا فایل

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

سورنا فایل

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

تحقیق در مورد نقش رستم

اختصاصی از سورنا فایل تحقیق در مورد نقش رستم دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 17

 

مقدمه

نقش رستم واقع در سه کیلومتری شمال غربی [تخت جمشید] محل دفن شاهان [هخامنشی] از جمله [داریوش کبیر] و [خشایار شاه] و [کعبه زرتشت] و یا صلیب پارسی] است.

 

به دلیل شباهت نقش برجسته زمان [ساسانی] به [رستم] پهلوان اسطوره‌ای [ایران] به اشتباه به این محل نقش رستم گفته می‌شود.

محدوده جغرافیائی

محوطه تاریخی نقش رستم که در کوه حاجی آباد (نقش رستم) در 5/2 کیلومتری تخت جمشید قرار گرفته، آثاری از دوره های عیلامی (هزاره سوم تا اول پیش از میلاد)، هخامنشی (هزاره اول پیش از میلاد) و ساسانی‌ (قرون سوم تا هفتم میلادی) را در خود جای داده است. از مهم ترین آثار موجود در نقش رستم، می توان به یک نقش برجسته دوره عیلامی، معبد آناهیتا و آرامگاه های پادشاهان هخامنشی از جمله خشایارشاه، داریوش اول، اردشیر اول و نقش برجسته های پادشاهان ساسانی مانند نرسی، بهرام دوم، شاپور اول و اردشیر بابکان نام برد. همچنین در برابر کوه نقش رستم، ساختمان مکعب شگفت انگیزی قرار دارد که آن را کعبه زرتشت پیامبر جاودانه ایرانیان باستان می نامند.

نقش رستم

نقش رستم

نقش رستم

نقش رستم

نقش رستم

نقش رستم

نقش رستم

نقش رستم

نقش رستم

نقش رستم یکی از مهمترین و زیباترین آثار باستانی سرزمین پارس است. این مجموعه در حدود 4 کیلومتری پارسه (تخت جمشید)، در حسین کوه (کوه حاجی آباد - نقش رستم)، قرار دارد. سینهی جنوبی حسین کوه در اینجا به طور طبیعی به صورت پردهی نمایشی ِبزرگ به بلندی 70 متر و پهنای 200 متر در آمده است. سمت راست این دیواره پردهی نمایشی دیگری به پهنای 30 متر ایجاد شده.

 

بر دیوارهی عمودی حسین کوه نقش چند چلیپای ( صلیب + ) بزرگ دیده میشود. سه نقش در روبرو و یک نقش در سمت راست زاویهی کوه  که هر کدام آرامگاه یکی از شاهان هخامنشی میباشد.

کمی پایین تر از چلیپا های روبرو شاهان ساسانی نقش برجستههایی از خود به یادگار گذاشته اند.

در سمت چپ و اندکی جلو تر از دیوارهی کوه ، یک برج سنگی مربع شکل نمایان است که گویی نیمی از آن در خاک فرو رفته است.

این بنای عظیم و شگفت انگیز به نام « کعبهی زرتشت» خوانده میشود و از آثار دورهی هخامنشی است.


دانلود با لینک مستقیم


تحقیق در مورد نقش رستم

تحقیق درباره ی نمادهای عرفانی درداستان رستم و سهراب 20 ص

اختصاصی از سورنا فایل تحقیق درباره ی نمادهای عرفانی درداستان رستم و سهراب 20 ص دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 20

 

 نمادهای عرفانی درداستان رستم و سهراب

 

پیرامون اثر گرانسنگ حکیم توس ـ شاهنامه سترگ ـ سخن بسیار گفته‌اند و شنیده‌ایم و جای سخنهای بسیار دیگر نیز هنوز خالی‌ست، نگاه متفاوت آقای قائم‌پناه به یکی از داستانهای محوری شاهنامه که می‌تواند سرفصلی برای نگاههای عمیق‌تری از این منظر باشد ما را مجاب به درج این مقاله می‌کند.

شاید در میان ایرانیانی که سر و سودای مطالعه دارند و علی‌الخصوص در وادی ادبیات فارسی قدم‌زنان تفرجی کرده و می‌کنند کمتر کسی را بتوان یافت که بی‌خبر باشد از اظهارنظر حکیم طوس، فردوسی نسبت به سرودة ارزشمند خویش (شاهنامه) که فرمود:

پی افکندم از نظم کاخی بلند

که از باد و باران نیابد گزند

به راستی شاهنامه کاخی بس بلند و بزرگ است که در طول تاریخ هستی خویش، نظر بزرگان و معماران عرصة علم و خرد را همواره به خود معطوف داشته است اما هنوز هم کسی نتوانسته است همه زوایای آن را یک‌جا در حلقة عدسی دوربین دیدگان خویش به مشاهده بنشیند و به بیان دیگر کسی موفق نشده تمام زوایای آن را زیر سیطرة دید خویش درآورد، به تعبیر نگارنده، شاهنامه چون عروس حماسی است که تاکنون به حجلة زفاف هیچ دامادی درنیامده است. اما از آنجا که پری‌روی تاب مستوری ندارد، او نیز هرازگاهی از لابه‌لای حجاب محمل خویش سرک کشیده و گوشة چشمی به خواستگاران و

صفحه 2

طالبانش نشان داده است، لذا هر خواستگار و طالبی نیز فقط توانسته است از منظر و مقامی که خود بر آن واقف بوده شاهد کمان ابروی وی یا تیر مژگانش باشد و آن را تماشا و توصیف کند. بر این اساس تلاش نگارندة این سطور نیز بر آن است تا از منظر و خاستگاه عارفان نگاهی به داستان رستم و سهراب، همچنین مرگ رستم بیندازد. امیدا که به حول و قوة الهی از عهدة کار (حداقل در حد توان خویش) برآید.

ابتدا لازم می‌دانم این مهم را با طرح چند پرسش آغاز کنم:

اولا‌ً اینکه چطور می‌شود قبول کرد مردی که آزار موری را برنمی‌تابد، چنان‌که در مقام انذار فریاد می‌زند:

میازار موری که دانه‌کش است

که جان دارد و جان شیرین خوش است

راضی می‌شود که پدر را به مرگ فرزند خویش آن هم به صورتی که خود قاتل فرزند باشد بیازارد؟ آیا عذاب روحی این موضوع برای پدر چندین برابر‌ِ آزار مور نیست؟

و آیا عذاب وجدانی، که از خواندن چنین صحنه‌ای به خواننده دست می‌دهد بیش از عذاب وجدانی که از آزار موری به انسان دست می‌دهد نیست؟ یا آیا درد و رنجی که از مرگ برادر به دست برادر در دل و جان انسان می‌پیچد بسی سنگین‌تر و شدید‌تر از درد و رنجی که از آزار و مرگ یک مور به انسانی دست می‌دهد نیست؟

راستی چه شده است شاعری که انسان را از آزار مور برحذر می‌دارد و پرهیز می‌دهد، پدری را که قاتل فرزندش شده لعن و نفرین نمی‌کند و به دشنام برادری که برادرش را در چاهی پر از تیغ و سنان می‌اندازد نمی‌آغازد!؟ عجبا! تیغ نقد و انتقاد شاعر چرا کند شده است!؟ آیا علت، این بوده که شاعر داستان‌ِ رستم و سهراب و مرگ وی را صرفا‌ً داستان و افسانه تلقی می‌کرده؟ یا اینکه این داستان لباس رمزی است بر قامت‌ِ حقیقتی که شاعر لطفی در

صفحه 3

عریانی آن نمی‌دیده و یا بیان صریح آن را صلاح نمی‌دانسته، به علت اینکه معتقد بوده که در عصر وی:

هنر خوار شد، جادویی ارجمند

نهان راستی، آشکارا گزند

شده بر بدی دست دیوان دراز

ز نیکی نرفتی سخن جز به راز

به نظر نگارنده در این نکته جای بسی تأمل است. و از طرف دیگر چگونه می‌شود باور کرد که فرد جوانمرد و مؤمنی چون رستم که در هیچ کاری بدون ذکر نام خدا مشغول و فارغ نمی‌شود ناجوانمردانه قاتل فرزندش شود؟ و یا چطور می‌توان باور کرد رستمی که در هر امری ابتدا ستایش حق می‌‌گوید و بر او سجده می‌کند (که سجده خود نماد نماز در پیشگاه حق است.) با شکستن پیمان و به کار بستن خدعه، رقیبش را از میان بردارد؟ آیا در ستایش و نمازش اخلاصی نبوده است؟ آیا نماز او از آن نمازهایی نبوده که رسول حق فرمودند: «الصلوة معراج المؤمن» نماز نردبان عروج مؤمن است. و یا بالاتر که حضرت حق فرمودند: «إن‌َّ الصلوة تنهی عن الفحشاء و المنکر»? نماز بازدارندة از زشتیها و ناپسندیهاست. و یا اینکه رستم از آنهایی نبود که به قول شیخ محمود شبستری خودساخته و خودباخته باشد تا نمازش سرشار از عطر و بوی حضور شود چنان‌که فرمود:

تو تا خود را به کل‍ّی در نبازی

نمازت کی شود هرگز نمازی

البته باید اقرار نمود که رستم مثل کسانی نبوده که نماز را برای شانه خالی کردن از زیر بار تکلیف و مسئولیت بهانه ساخته و کارش را ترک کند، نه، رستم نیز چون سعدی شیرازی طاعت را به جز خدمت به خلق نمی‌دانست. همین نکته‌های ظریف و همین پرسشهای دقیق است که انسان را بر آن می‌دارد تا بپذیرد که قسمتهایی از شاهنامه نیز به سبک و سیاق گفته‌ها و باورهای عارفان بر سبیل رمز و کنایه سروده شده است و لذا باید گفت: اینکه

صفحه 4

جناب آقای دکتر محمودی بختیاری شاهنامه را آبشخور عارفان خوانده و بر این اساس کتابی تألیف نموده‌اند، سخنی به گزاف وناحق نگفته و به همین دلیل بنده معتقدم که اگر از منظر عرفان به داستان رستم نظر افکنیم، نتیجه می‌گیریم که با توجه به مطالب فوق‌الذکر می‌توان ادعا کرد که در داستان رستم و سهراب نیز سهراب، نماد نفس رستم است نه فرزند حقیقی وی و از آنجا که خداوند متعال فرموده‌اند: «ا‌ِن‌َّ النفس لا‌َم‍ّاره‌ٌ بالسوء»1 نفس اماره [هر لحظه] انسان را به کارهای زشت و ناروا وامی‌دارد. و از باب اینکه صادق اهل بیت(ع) فرمودند: «طوبی ل‍ِعبد‌ٍ جاهد لله نفسه‌ُ و هواه‌ُ و م‍َن هزم ج‍ُند نفسه‌ِ و هواه‌ُ ظ‍َف‍ِر‌َ برضا الله»2 یعنی خوشا به حال عبدی که برای خدا و تقر‌ّب به حضرتش همیشه در مقام جهاد و ستیز با نفس باشد و هرگز از او غافل نشود و عنان و سلسلة اختیار خویش را از کف نداده و نگذارد که نفس و خواسته‌هایش بر او چیره شوند. بلکه او غالب و نفس مغلوب او باشد و آنکه توفیق جهاد با نفس یا‌فت و سپاه نفس اماره را مغلوب خود ساخت رضای الهی را کسب کرده است چنان‌که پیامبر اکرم(ص) نیز فرمودند: «طوبی لم‍َن کان عقل‍ُه‌ُ امیرا‌ً و نفسه‌ُ اسیرا‌ً»3 یعنی خوشا به حال آن که عقلش در مملکت جانش امیر است و نفسش اسیر.» گفتنی است با توجه به همین آیات و روایات موجود که نمونه‌هایی از آنها ذکر شد، عارفان علاوه بر اینکه سالکان و رهروان طریق حق را همواره به مبارزة با نفس فرا خوانده و تحریک کرده‌اند، در خارج از وجود خویش نیز برای نفس نمادهایی را بیان کرده‌اند که تعداد قابل توجهی از آنها را محقق بزرگ آلمانی خانم آن ماری شیمل در کتاب خود «ابعاد عرفانی اسلام» فراهم آورده که می‌توان به طور خلاصه از جملة آنها این موارد را برشمرد. 1- سگ سیاه 2-روباه جوان 3- موش 4- زن نافرمان وگول‌زن 5- اسب یا استر چموش 6- شتر سرکش و نافرمان 7- خوک 8- فرعون 9- ابرهه 10 مار 11- شیطان 12-اژدها، حال چه می‌شود اگر سیزدهمین آنها را هم سهراب بنامیم و بدانیم.

رستم نماد سالک است و سهراب نماد نفس


دانلود با لینک مستقیم


تحقیق درباره ی نمادهای عرفانی درداستان رستم و سهراب 20 ص

تحقیق درمورد رستم و اسفندیار

اختصاصی از سورنا فایل تحقیق درمورد رستم و اسفندیار دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 7

 

رزم نامه رستم و سهراب

کنون رزم سهراب و رستم شنو دگرها شنیدستی این هم شنو

یکی داستان است پرآبِ چشم دلِ نازک از رستم آید به خشم

کنون رزم سهراب گویم درست از آن کین که با او پدر چون بجست

تو را ام کنون گر بخواهی مرا  بیند همی مرغ و ماهی مرا

یکی آنکه بر تو چنین گشته ام  رد را ز بهر هوا کشته ام

و دیگر که از تو مگر کردگار نشاند یکی کودکم در کنار

سه دیگر که رخشت به جای آورم  سمنگان همه زیر پای آورم

چو رستم بدانسان پریچهره دید  ز هر دانشی نزد او بهره دید

دگر آنکه از رخش داد آگهی  ندید ایچ فرجام جز فرّهی

بفرمود تا موبدی پرهنر  بیاید بخواهد ورا از پدر

وز آنجا سوی زابلستان کشید  کسی را نگفت آنچه دید و شنید

بگفتش تو اینرو به خوبی نگر که بابت فرستاده ای پرهنر

دگر گفت : افراسیاب این سخن  نباید بداند ز سر تا به بن

که او دشمن نامور رستم است به توران زمین زو همه ماتم است

چنین گفت سهراب کاندر جهان  ندارد کسی این سخن را نهان

خبرده نژادی که چونین بود  نهان کردن از من چه آیین بود

نهانی چرا داشتی از من این  نژادی به آیین و با آفرین

چو رستم پدر باشد و من پسر  نباشد به گیتی یکی تاجور

که دارم یکی کره رخشش نژاد به نیرو چو شیر و به پویه چو باد

هنوز از دهان بوی شیر آیدش همی رای شمشیر و تیر آیدش

چو افراسیاب این سخنها شنود خوش آمدش و خندید وشادی نمود

به گردان لشکر سپهدار گفت  که این راز باید که ماند نهفت

پسر را نباید که داند پدر  ز پیوند جان و ز مهر گهر

مگر کان دلاور گو سالخورد  شود کشته بر دست این شیرمرد

چو بی رستم ایران به دست آوریم  جهان پیش کاووس تنگ آوریم

وزان پس بسازیم سهراب را  ببندیم یک شب بدو خواب را

وگر کشته گردد به دست پدر  وزان پس بسوزد دلِ نامور

به پیش اندرون هدیه ی شهریار  ده اسب و ده استر به زین و به بار

که گر تخت ایران به دست آوری  زمانه برآساید از داوری

از این مرز تا آن بسی راه نیست  سمنگان و توران و ایران یکی است

سوی مرز ایران سپه را براند  همی سوخت ز آباد چیزی نماند

نخست باید گفت که داستان ها و ماجراهای شاهنامه بیشتر اوقات تنها در برهه ی زمانی که در آن اتفاق می افتند قابل فهم هستند، و معنی یکایک داستان ها را باید با دیدی از بالا آغاز کرد تا بتوان با ریزه کاری های این اثر جاوید شناخت پیدا کرد

در کتاب "شناخت شاهنامه" که معرفی آن در وبسایتم www.arashabdi.com موجود است دوران ها و عصر های شاهنامه را بر مبنای سنت کهنی به چهار بخشِ اصلی تقسیم بندی کرده ام که مختصری از آن را دوباره در اینجا می آورم:

آفرینش: زمین، نبات، حیوان و انسان.

پیشدادیان: پسران هبوط کرده الهی – کیومرث، سیامک، هوشنگ و طهمورث.

1. عصر طلا: عصر پدران، جمشیدشاه (ضحاک و فریدون در تحول عصر طلا به عصر نقره).

2. عصر نقره: عصر مادران، مادر فریدون و فریدون، پسران فریدون، منوچهر و ماه آفرید، نوذر، زوطهماسب و گرشاسب. (پهلوانان سیستانی در تحول عصر نقره به عصر برنز پدید می آیند).

3. عصر برنز: عصر پهلوانان و نسل فرزندانِ دوره ی نقره، از کیقباد تا گشتاسپ و پیامبری زردشت. رستم و سهراب، رستم و اسفندیار.

4. عصر آهن: عصر تاریخی، عصر تجار، دولت، فرهنگ، مذاهب و امپراتوری های بزرگ. از بهمن تا یزدگرد سوم.

در اینجا دوباره و دوباره لازم به تذکر می دانم جدولی که در آن شاهنامه را بخش بندی کرده ام باید بخوبی مطالعه شود و حتی دوستان آن را از بر کنند تا توضیحات و دوران های اساطیری برای آنها راحت تر به معنا برسند. جذابیتی که با شناختِ کامل به دوران های جدولِ ذکر شده در میانِ خوانندگانِ شاهنامه بوجود می آید بی همتا است و من معتقدم که علاقه مندان به آن وسیله یک لحظه از خواندن تمامیِ متنِ شاهنامه دریغ نمی کنند.

پس از داستانِ آفرینش و گذر از عصرِ طلاییِ جمشید، با فریدون پا به عصر نقره ی مادران می گذاریم. پس از این دو دوره، عصر برنز کیانیان که داستان رستم و سهراب در آن رخ می دهد آغاز می گردد.

از مهمترین ویژگی های عصر برنز آن است که پسرانِ عصرِ نقره یِ مادران برای به دست آوردنِ تختِ پادشاهی در عصر برنزِ کیانی با پدرانِ خود در کشمکش و بدخویی بسر می برند. این مسئله دوباره و دوباره و با ماجرا ها و طریقه هایِ داستانیِ مختلفی در داستانِ سیاوش (پسر کیکاوس) و سودابه، رستم و سهراب، لهراسپ و گشتاسب، گشتاسب و اسفندیار و بالاخره در پایان عصر کیانی با داستان بزرگ رزم رستم و اسفندیار تکرار می شود. مرگِ اسفندیار و پس از آن رستمِ پهلوان نشانگر سقوطِ عصرِ کیانیان و در هنگامه ی شروعِ عصرِ نیمه تاریخیِ آهن است. عصر برنز، عصر پسران است و داستان ها بر محورِ اصلیِ تلاشِ پسران قرار دارند، برای کسبِ تخت پادشاهی که جز این هم نمی تواند باشد. اما با وجودِ سنتِ پدرسالاریِ (و یا پسر کشیِ) فرهنگِ ایرانیان این انتقالِ قدرت از پدر به پسر همچنان که در بیشترِ ماجراهای ذکر شده ی عصرِ برنز دیده می شود به سادگی انجام پذیر نیست.

کیقباد نخستین پادشاه کیانی است که به کمک رستم بر تخت پادشاهی می نشیند. پس از او کیکاوس شاهنشاهِ ایران می شود. او شاهی است هوسران و بیشترِ خصوصیاتِ عصرِ مادرانِ نقره را با خود دارد. او یک بار در مازندران و دیگربار در هاماوران و دوباره به دستِ دیواها به تله می افتد و هر سه بار رستم او را نجات می دهد.

داستان رستم و سهراب در هنگامِ پادشاهیِ کیکاوس رخ می دهد. این داستان را می توان بسادگی در مدت نیم روز خواند و مطالعه کرد. فشرده ای از آن را در اینجا می آورم:

در بسیاری از داستان ها و افسانه های ایرانی پادشاه و یا پهلوانی را می بینیم که در هنگام شکار و دنبال کردنِ حیوانی به قصدِ شکار با ماجرای عجیبی روبرو می شود. داستان رستم و سهراب هم جدا از آنها نیست چرا که رستم هم پس از شکار در نخجیرگاه بخواب می رود و رخش که اسبِ منهصرِ اوست به دست تُرکانی دزدیده می شود. رستم ردپای رخش را تا سمنگان (در نزدیکی مرز توران) دنبال می کند و از اینجاست که داستانِ دردناکِ رزمِ رستم و سهراب آغاز می گردد.

پادشاه سمنگان از دیدن رستم خوشحال می شود و او را به کاخ خود دعوت می کند. شاه سمنگان به او قول می دهد که اسبش را هم پیدا کند و به او می گوید:

یک امشب به می شاد داریم دل وز اندیشه آزاد داریم دل

نماند پی رخش فرخ نهان چنان باره ی نامدار جهان

رستم خوشحال شده و با آنها به می خوردن می نشیند. در هنگام شب یکی از دخترانِ شاه، تهمینه، به بستر او می آید و به او می گوید:

یکی دخت شاه سمنگان منم ز پشت هژبر و پلنگان منم

بگیتی ز خوبان مرا جفت نیست چو من زیر چرخ کبود اندکیست

پس از آنکه تهمینه از بزرگی رستم و از آنکه درباره ی خوبی های او شنیده تعریف می کند از رستم خواهش می کند که برای او بچه ای بجای گذارد و بدلیلِ زنِ شیردلی که بوده به او قول می دهد رخش را هم برای او پیدا کند:


دانلود با لینک مستقیم


تحقیق درمورد رستم و اسفندیار

هفت خوان رست1

اختصاصی از سورنا فایل هفت خوان رست1 دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 6

 

هفت خوان رستم

خوان اوّل: بیشه شیر

 رستم برای رها کردن کی کاوس از بند دیوان بر رخش نشست و بشتاب رو براه گذاشت. رخش شب و روز می تاخت و رستم دو روزه راه را به یک روز می برید، تا آنکه رستم گرسنه شد و تنش جویان خورش گردید. دشتی برگور پدیدار شد. رستم پی بر رخش فشرد و کمند انداخت و گوری را به بند در آورد. با پیکان تیر آتشی برافروخت و گور را بریان کرد و بخورد. آنگاه لگام از سر رخش باز کرد و او را بچرا رها ساخت و خود به نیستانی که نزدیک بود درآمد و آنرا بستر خواب ساخت و جای بیم را ایمن گمان برد و بخفت و برآسود.

 اما آن نیستان بیشه شیر بود. چون پاسی از شب گذشت شیر درنده به کنام خود باز آمد. پیلتن را بر بستر نی خفته و رخش را در کنار او چمان دید. با خود گفت نخست باید اسب را بشکنم و آنگاه سوار را بدرم. پس دمان بسوی رخش حمله برد. رخش چون آتش بجوشید و دودست را برآورد و بر سر شیر زد و دندان بر پشت او فرو برد. چندان شیر را برخاک زد تا وی را ناتوان کرد و از هم درید.

 رستم بیدار شد، دید شیر دمان را رخش از پای درآورده. گفت «ای رخش ناهوشیار، که گفت که تو با شیر کارزار کنی؟ اگر بدست شیر کشته می شدی من این خود و کمند و کمان وگرز و تیغ و ببر بیان را چگونه پیاده به مازندران می کشیدم؟»

 این بگفت و دوباره بخفت و تا بامداد برآسود.

 خوان دوم: بیابان بی آب

 چون خورشید سر از کوه برزد تهمتن برخاست و تن رخش را تیمار کرد و زین بروی گذاشت و روی براه آورد. چون زمانی راه سپرد بیابانی بی آب و سوزان پیش آمد. گرمای راه چنان بود که اگر مرغ برآن می گذشت بریان می شد. زبان رستم چاک چاک شد و تن رخش از تاب رفت. رستم پیاده شد و ژوبین در دست چون مستان راه می پیمود. بیابان دراز و گرما زورمند و چاره ناپیدا بود. رستم بستوه آمد و روی به آسمان کرد و گفت «ای داور دادگر، رنج و آسایش همه از توست. اگر از رنج من خشنودی رنج من بسیار شد. من این رنج را برخود خریدم مگر کردگار، شاه کاوس را زنهار دهد و ایرانیان را از چنگال دیو برهاند که همه پرستندگان و بندگان یزدان اند. من جان و تن در راه رهائی آنان گذاشتم. تو که دادگری و ستم دیدگان را در سختی یاوری کار مرا مگردان و رنج مرا بباد مده. مرا دستگیری کن و دل زال پیر را بر من مسوزان.»

هم چنان می رفت و با جهان آفرین در نیایش بود، اما روزنه امیدی پدیدار نبود و هردم توانش کاسته تر می شد. مرگ را در نظر آورد و بدریغ با خود گفت «اگر کارم با لشکری می افتاد شیروار به پیکار آنان می رفتم و به یک حمله آنان را نابود می ساختم. اگر کوه پیش می آمد بگرز گران کوه را فرو می کوفتم و پست می کردم و اگر رود جیحون برمن   می غرید به نیروی خداداد در خاکش فرو می بردم. ولی با راه دراز و بی آب و گرمای سوزان دلیری و مردی چه سود دارد و مرگی را که چنین روی آرد چه چاره می توان کرد؟»

درین سخن بود که تن پیلوارش از رنج راه و تشنگی سست و نزار شد و ناتوان برخاک گرم افتاد. ناگاه دید میشی از کنار او گذشت. از دیدن میش امیدی در دل رستم پدید آمد و اندیشید که میش باید آبشخوری نزدیک داشته باشد. نیرو کرد و از جای برخاست و در پی میش براه افتاد. میش وی را بکنار چشمه ای رهنمون شد. رستم دانست که این یاوری از جهان آفرین به وی رسیده است. بر میش آفرین خواند و از آب پاک نوشید و سیراب شد. آنگاه زین از رخش جدا کرد و ویرا در آب چشمه شست و تیمار کرد و سپس در پی خورش بشکار گور رفت. گوری را بریان ساخت و بخورد و آهنگ خواب کرد. پیش از خواب رو به رخش کرد و گفت «مبادا تا من خفته ام با کسی بستیزی و با شیر و دیو پیکار کنی. اگر دشمنی پیش آمد نزد من بتاز و مرا آگاه کن.»

خوان سوم: جنگ با اژدها

رخش تا نیمه شب در چرا بود. اما دشتی که رستم برآن خفته بود آرامگاه اژدهائی بود که از بیمش شیر و پیل و دیو یارای گذشتن برآن دشت نداشتند. چون اژدها به آرامگاه خود باز آمد رستم را خفته و رخش را در چرا دید. درشگفت ماند که چگونه کسی بخود دل داده و برآن دشت گذشته. دمان رو بسوی رخش گذاشت.

 رخش بی درنگ ببالین رستم تاخت و رسم روئین برخاک کوفت و دم افشاند و شیهه زد. رستم از خواب جست و اندیشه پیکار در سرش دوید. اما اژدها ناگهان به افسون ناپدید شد. رستم گرد خود به بیابان نظر کرد و چیزی ندید. با رخش تند شد که چرا وی را از خواب باز داشته است و دوباره سر ببالین گذاشت و بخواب رفت. اژدها باز از تاریکی بیرون آمد. رخش باز بسوی رستم تاخت و سم برزمین کوفت و خاک برافشاند. رستم بیدار شد و بر بیابان نگه کرد و باز چیزی ندید. دژم شد و به رخش گفت «درین شب تیره اندیشه خواب نداری و مرا نیز بیدار می خواهی. اگر این بار مرا از خواب باز داری سرت را بشمشیر تیز از تن جدا می کنم و خود پیاده به مازندران می روم. گفتم اگر دشمنی پیش آمد با وی مستیز و کار را بمن واگذار. نگفتم مرا بی خواب کن. زنهار تا دیگر مرا از خواب برنیانگیزی.»

 سوم بار اژدهای غرّال پدیدار شد و از دم آتش فرو ریخت. رخش از چراگاه بیرون دوید اما از بیم رستم و اژدها نمی دانست چه کند که اژدها زورمند و رستم تیز خشم بود.

 سرانجام مهر رستم او را ببالین تهمتن کشید. چون باد پیش رستم تاخت و خروشید و جوشید و زمین را بسم خود چاک کرد. رستم از خواب خوش برجست و با رخش برآشفت. اما جهان آفرین چنان کرد که این بار زمین از پنهان ساختن اژدها سرباز زد. در تیرگی شب چشم رستم به اژدها افتاد. تیغ از نیام کشید و چون ابر بهار غرید و بسوی اژدها تاخت و گفت «نامت چیست، که جهان برتو سرآمد. می خواهم که بی نام بدست من کشته نشوی.»

 اژدها غرّید و گفت «عقاب را یارای پریدن براین دشت نیست و ستاره این زمین را بخواب نمی بیند. تو جان بدست مرگ سپردی که پا درین دشت گذاشتی. نامت چیست؟ جای آن است که مادر برتو بگرید.» تهمتن گفت «من رستم دستان از خاندان نیرمم و بتنهائی لشکری کینه ورم. باش تا دستبرد مردان را ببینی.» این بگفت و به اژدها حمله برد. اژدها زورمند بود و چنان با تهمتن درآویخت که گوئی پیروز خواهد شد. رخش چون چنین دید ناگاه برجست و دندان در تن اژدها فرو برد و پوست او را چون شیر از هم بردرید. رستم از رخش خیره ماند. تیغ برکشید و سر از تن اژدها جدا کرد. رودی از خون بر زمین فرو ریخت و تن اژدها چون لخت کوهی بی جان برزمین افتاد. رستم جهان آفرین را یاد کرد و سپاس گفت و در آب رفت و سرو تن بشست و بر رخش نشست و باز رو براه نهاد.

 

خوان چهارم: زن جادو

 رستم پویان در راه دراز می راند تا آنکه به چشمه ساری رسید پرگل و گیاه و فرح بخش. خوانی آراسته درکنار چشمه گسترده بود و بره ای بریان با دیگر خوردنی ها درآن جای داشت. جامی زرین پر از باده نیز درکنار خوان دید. رستم شاد شد و بی خبر از آنکه این خوان دیوان است فرود آمد و برخوان نشست و جام باده را نیز نوش کرد. سازی در کنار جام بود. آنرا برگرفت و سرودی نغز در وصف زندگی خویش خواندن گرفت:

که آوازه بدنشان رستم است

که ازروز شادیش بهره کم است

 همه جای جنگ است میدان اوی

 بیابان و کوه است بستان اوی

 همه جنگ با دیو و نر اژدها

 زدیو و بیابان نیابد رها

 می وجام و بو یا گل ومرغزار

 نگردست بخشش مرا روزگار

 همیشه به جنگ نهنگ اندرم

 دگربا پلنگان به جنگ اندرم

 آواز رستم ساز وی بگوش پیرزن جادو رسید. بی درنگ خود را در صورت زن جوان زیبائی بیاراست و پر از رنگ و بوی نزد رستم خرامید. رستم از دیدار وی شاد شد و براو آفرین خواند و یزدانِ را بسپاس این دیدار نیایش گرفت. چون نام یزدان بر زبان رستم گذشت ناگاه چهره زن جادو دگرگونه شد و صورت سیاه اهریمنی اش پدیدار گردید. رستم تیز در او نگاه کرد و دریافت که زنی جادوست. زن جادو خواست بگریزد. اما رستم کمند انداخت و سر او را سبک خواست بگریزد. اما رستم کمند انداخت و سر او را سبک به بند آورد. دید گنده پیری پر آژنگ و پر نیرنگ است. خنجر از کمر گشود و او را از میان بدو نیمه کرد.

خوان پنجم: جنگ با اولاد

 رستم از آنجا باز راه دراز را در پیش گرفت و تا شب میرفت و شب تیره را نیز همه ره سپرد. بامداد بسرزمینی سبز و خرّم و پرآب رسید. همه شب رانده بود و از سختی راه جامه اش به خوی آغشته بود و به آسایش نیاز داشت. ببر بیان را از تن بدر کرد و خود از سر برداشت و هردو را در آفتاب نهاد و چون خشک شد دوباره پوشید و لگام از سر رخش برداشت و او را در سبزه زار رها کرد و بستری از گیاه ساخت و سپر را زیر سر و تیغ را کنار خویش گذاشت و در خواب رفت.

دشتبان چون رخش را در سبزه زار دید خشم گرفت و دمان پیش دوید و چوبی گرم بر پای رخش کوفت و چون تهمتن از خواب بیدار شد به او گفت «ای اهرمن، چرا اسب خود را در کشتزار رها کردی و از رنج من برگرفتی؟» رستم از گفتار او تیز شد و برجست و دو گوش دشتبان را بدست گرفت و بیفشرد و بی آنکه سخنی بگوید از بن برکند.

دشتبان فریاد کنان گوش های خود را برگرفت و با سر و دست پر از خون نزد "اولاد" شتافت که درآن سامان سالار و پهلوان بود. خروش برآورد که مردی غول پیکر با جوشن پلنگینه و خود آهنین چون اژدها بر سبزه خفته بود و اسب خود را در کشتزار رها کرده بود. رفتم تا اسب او را برانم برجست و دو گوش مرا چنین برکند. اولاد با پهلوانان خود آهنگ شکار داشت. عنان را بسوی رستم پیچید تا وی را کیفر کند.

 اولاد و لشکرش نزدیک رستم رسیدند. تهمتن بر رخش برآمد و تیغ در دست گرفت و چون ابر غرّنده رو بسوی اولاد گذاشت. چون فراز یکدیگر رسیدند اولاد بانگ برآورد که «کیستی و نام تو چیست و پادشاهت کیست؟ چرا گوش این دشتبان را کنده ای و اسب خود را در کشتزار رها کرده ای. هم اکنون جهان را بر تو سیاه می کنم وکلاه ترا به خاک می رسانم.»

 رستم گفت «نام من ابر است، اگر ابر چنگال شیر داشته باشد و بجای باران تیغ و نیزه ببارد. نام من اگر بگوشت برسد خونت خواهد فسرد. پیداست که مادرت ترا برای کفن زاده است.» این بگفت و تیغ آبدار را از نیام بیرون کشید و چون شیری که در میان رمه افتد درمیان پهلوانان اولاد افتاد. بهر زخم شمشیر دو سر از تن جدا می کرد. به اندک زمانی لشکر اولاد پراگنده و گریزان شد و رستم کمند بر بازو چون پیل دژم در پی ایشان می تاخت. چون رخش به اولاد نزدیک شد رستم کمند کیانی را پرتاب کرد و سر پهلوان را در کمند آورد. او را از اسب به زیر کشید و دو دستش را بست و خود بر رخش سوار شد. آنگاه به اولاد گفت «جان تو در دست منست. اگر راستی پیشه کنی و جای دیو سفید و پولاد غندی را بمن بنمائی و بگوئی کاوس شاه کجا در بند است از من نیکی خواهی دید و چون تاج و تخت را به گرز گران از شاه مازندران بگیرم ترا برین مرز و بوم پادشاه می کنم. اما اگر کژی و ناراستی پیش گیری رود خون از جشمانت روان خواهم کرد.»

اولاد گفت «ای دلیر، مغزت را از خشم بپرداز و جان مرا برمن ببخش. من رهنمون تو خواهم بود و خانه دیوان و جایگاه کاوس را یک یک بتو خواهم نمود. از اینجا تا نزد کاوس شاه صد فرسنگ است و از آنجا تا جایگاه دیوان صد فرسنگ دیگر است، همه راهی دشوار. از دیوان دوازده هزار پاسبان ایرانیان اند. بید و سنجه سالار دیوان اند و پولاد غندی سپهدار ایشان است. سر همه نرّه دیوان دیو سفید است که پیکری چون کوه دارد و همه از بیمش لرزان اند. تو با چنین برز و بالا و دست و عنان و با چنبن گرز و سنان شایسته نیست با دیو سفید درآویزی و جان خود را در بیم بیندازی. چون از جایگاه دیوان بگذری دشت سنگلاخ است که آهو را نیز یارای دویدن برآن نیست. پس از آن رودی پرآب است که دو فرسنگ پهنا دارد و از نره دیوان "کنارنگ" نگهبان آن است. آنسوی رود سرزمین «بزگوشان» و «نرم پایان» تا سیصد فرسنگ گسترده است و از آن پس تا شاه نشین مازندران باز فرسنگ های دراز و دشوار در پیش است. شاه مازندران را هزاران هزاران سوار است، همه با سلاح و آراسته. تنها هزارو دویست پیل جنگی دارد. تو تنهائی و اگر از پولاد هم باشی میسائی.»

 رستم خندید و گفت «تو اندیشه مدار و تنها راه را بمن بنمای.

ببینی کزین یک تن پیلتن

چه آید بدان نامدار انجمن

 به نیروی یزدان پیروزگر

 به بخت و به شمشیر و تیر و هنر

 چو نبینند تاو برو یال من

 به جنگ اندرون زخم کوپال من

 بدرّد پی و پوستشان ازنهیب

 عنان را ندانند باز از رکیب

 اکنون بشتاب و مرا به جایگاه کاوس رهبری کن.»

 رستم و اولاد شب و روز می تاختند تا بدامنه کوه اسپروز، آنجا که کاوس با دیوان بنرد کرده و از دیوان آسیب دیده بود، رسیدند.

 خوان ششم: جنگ با ارژنگ دیو

 چون نیمه ای از شب گذشت از سوی مازندران خروش برآمد و به هرگوشه شمعی روشن شد و آتش افروخته گردید. تهمتن از اولاد پرسید «آنجا که از چپ و راست آتش افروخته شد کجاست؟» اولاد گفت «آنجا آغاز کشور مازندران است و دیوان نگهبان درآن جای دارند و آنجا که درختی سر به آسمان کشیده خیمه ارژنگ دیو است که هر زمان بانگ و غریو برمی آورد.»

 رستم چون از جایگاه ارژنگ دیو آگاه شد برآسود و بخفت. چون بامداد برآمد اولاد را بردرخت بست وگرز نیای خود سام را برگرفت و مغفر خسروی را بر سرگذاشت و رو به خیمه ارژنگ دیو آورد. چون بمیان لشکر و نزدیک خیمه رسید چنان نعره ای برکشید که گوئی کوه و دریا از هم دریده شد. ارژنگ دیو چون آن غریو را شنید از خیمه بیرون جست. رستم چون چشمش بروی افتاد در زمان رخش را برانگیخت و چون برق براو فرود آمد و سرو گوش و یال او را دلیر بگرفت و بیک ضربت سر از تن او جدا کرد و سرکنده و پرخون او را در میان لشکر انداخت. دیوان چون سر ارژنگ را چنان دیدند و یال و کوپال رستم را بچشم آوردند دل در برشان بلرزه افتاد و هراس در جانشان نشست و رو بگریز نهادند. چنان شد که پدر بر پسر در گریز پیشی می گرفت. تهمتن شمشیر برکشید و در میان دیوان افتاد و زمین را از ایشان پاک کرد و چون خورشید از نیمروز بگشت دمان به کوه اسپروز بازگشت.

 رسیدن رستم نزد کی کاوس

آنگاه رستم کمند از اولاد برگرفت و او را از درخت باز کرد و گفت «اکنون جایگاه کاوس شاه را بمن بنما.» اولاد دوان در پیش رخش براه افتاد و رستم در پی او بسوی زندان ایرانیان تاخت.

 چون رستم به جایگاه ایرانیان رسید رخش خروشی چون رعد برآورد. بانگ رخش بگوش کاوس رسید و دلش شگفته شد و آغاز و انجام کار را دریافت و رو به لشکر کرد و گفت «خروش رخش بگوشم رسید و روانم تازه شد. این همان خروش است که رخش هنگام رزم پدرم کی قباد با ترکان برکشید.» اما لشکر ایران از نومیدی گفتند کاوس بیهوده  می گوید و از گزند این بندهوش و خرد از سرش بدر رفته و گوئی در خواب سخن می گوید. بخت از ما گشته است و از این بند رهائی نخواهیم یافت.

در این سخن بودند که تهمتن فرود آمد. غوغا در میان ایرانیان افتاد و بزرگان و سرداران ایران چون طوس و گودرز و گیو و گستهم و شیدوش و بهرام او را در میان گرفتند. رستم کاوس را نماز برد و از رنج های دراز که بروی گذشته بود پرسید. کاوس وی را درآغوش گرفت و از زال زر و رنج و سختی راه جویا شد.


دانلود با لینک مستقیم


هفت خوان رست1

مقاله درباره نقش رستم

اختصاصی از سورنا فایل مقاله درباره نقش رستم دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

مقاله درباره نقش رستم


مقاله درباره نقش رستم

لینک پرداخت و دانلود در "پایین مطلب"

 فرمت فایل: word (قابل ویرایش و آماده پرینت)

 تعداد صفحات:17

مقدمه

نقش رستم واقع در سه کیلومتری شمال غربی [تخت جمشید] محل دفن شاهان [هخامنشی] از جمله [داریوش کبیر] و [خشایار شاه] و [کعبه زرتشت] و یا صلیب پارسی] است.

 

به دلیل شباهت نقش برجسته زمان [ساسانی] به [رستم] پهلوان اسطوره‌ای [ایران] به اشتباه به این محل نقش رستم گفته می‌شود.

 

محدوده جغرافیائی

محوطه تاریخی نقش رستم که در کوه حاجی آباد (نقش رستم) در 5/2 کیلومتری تخت جمشید قرار گرفته، آثاری از دوره های عیلامی (هزاره سوم تا اول پیش از میلاد)، هخامنشی (هزاره اول پیش از میلاد) و ساسانی‌ (قرون سوم تا هفتم میلادی) را در خود جای داده است. از مهم ترین آثار موجود در نقش رستم، می توان به یک نقش برجسته دوره عیلامی، معبد آناهیتا و آرامگاه های پادشاهان هخامنشی از جمله خشایارشاه، داریوش اول، اردشیر اول و نقش برجسته های پادشاهان ساسانی مانند نرسی، بهرام دوم، شاپور اول و اردشیر بابکان نام برد. همچنین در برابر کوه نقش رستم، ساختمان مکعب شگفت انگیزی قرار دارد که آن را کعبه زرتشت پیامبر جاودانه ایرانیان باستان می نامند.


دانلود با لینک مستقیم


مقاله درباره نقش رستم